راز شادی در شرایط سخت و ناخواسته مثل سربازی (تجربه ۹)

امروز که این مطلب رو مینویسم به تازگی خدا رو شکر دوران آموزشی سربازی ام رو تموم کردم و اومدم برای مرخصی. متاسفانه اون طور که انتظار داشتم نتونستم مرور یا برنامه نویسی کنم، جون میخواستم برای این دوماه کتاب با خودم ببرم ولی اصلا انرژی ای برام باقی نمیموند که بخوام کتاب بخونم یا هم اینکه چیت شیت بخونم یا آموخته هام رو مرور کنم. اما توی این دوماه با انسان های فوق العاده ای آشنا شدم، همکارهای برنامه نویسی مثل خودم، آدم ها با انواع فرهنگ های مختلف که تجربه زیسته ام رو بیشتر از قبل کرد.

شادی در شرایط سخت

روزهایی که همیشه ساعت ها و روزها رو حساب می کردیم و انتظار می کشیدیم که بالاخره کی این خدمت تموم میشه، باعث میشد که با اینکه می دونستم باید در زمان حال زندگی کنم اما مدام می رفتم در آینده یا گذشته. بعد از مدتی دیدم که این طوری که نمیشه شروع کردم با تک تک هم خدمتی ها صحبت کردن. چطوری؟ اهل کجایی؟ قبل خدمت چکار می کردی؟ این ها باعث شد که به سرعت شبکه ارتباطی ام از چندتا دوست دور و برم خیلی افزایش پیدا کنه و بتونم از دل این جمعیت ۳ تا برنامه نویس مثل خودم هم پیدا کنم. از طرفی زمان هم خیلی زودتر می گذشت.

پذیرش شرایط اولین نکته اش بود. راه چاره ای وجود نداشت، باید میگذروندیم و رفته رفته راحت تر میگذشت به طوری که نمی فهمیدم که کی شب میشه. به دلیل اینکه اکثر افراد افکار منفی داشتن سعی می کردم که خوش بینی ام رو با معاشرت با افراد شاد و مثبت اندیش و واقع بین حفظ کنم. این ها باعث شد که اصلا خدمت آموزشی از این رو به این رو بشه. بله خیلی سخت بود، از دایره امن و راحت اومدی بیرون، دسترسی به اینترنت و تلفن همراه و ... نداری اما چون موجودی اجتماعی هستیم در کنار هم میشه صبر کرد.

سربازی دقیفا تمرین صبره

میشه دقیقا تشبیه اش کرد به همین. همون طور که قبلا هم در این مورد خونده بودم دقیقا همین طور بود. وقتی که برای ساده ترین چیزها مثل سرویس بهداشتی، حمام، حتی خرید از بوفه باید توی صف های بعضا طولانی وایستی میفهمی که باید صبور باشی. من یاد گرفتم که بیخیال زرنگ بازی بشم و از تو صف زدن بیزار بودم پس در نتیجه خیلی صبورتر شدم. در کنار این افزایش سرعت عمل تنها راهکار نموندن در صف بود. اینکه یک قدم از بقیه جلوتر باشی و همیشه هرکاری که بقیه میکنن رو لزوما انجام ندی باعث میشد که توی صف نمونی.

این ها همه و همه به نظرم خیلی میتونه توی زندگی کمکم کنه. گاهی فراموش می کردم که چقدر شغلم باعث شده که بخوام هر اتفاقی خیلی سریع بیوفته. برای همین مخصوصا برای نسل Z و نوجوون ها این ها خیلی اذیت کننده است. اصطلاحا تومخی های زیادی براشون داره.

شادی و امید در شرایط ناخواسته

با یکی از دوستانم که اهل کاشمر بود آشنا شدم و از ایشون یاد گرفتم که در چقدر شاد میشه بود حتی در اون لحظاتی که دارن بهمون به سختی آموزش میدن، حتی در تنبیهات و سینه خیز.

با حال خوب دیگه خودم رو عذاب نمی دادم و کارهام رو هم با حس عالی انجام میدم از طرفی چون کارم رو درست انجام می دادم طبیعتا نباید تنبیه می شدم ولی به دلیل اصل تشویق برای یک نفر، تنبیه برای همه من خیلی به خاطر بقیه تنبیه شدم. با دیدن نیمه پر لیوان تنبیهات باعث میشد که آمادگی جسمانی ام بیشتر بشه.

این ها دیگه همه برمی گرده به این من چقدر خودم رو می شناسم. چه چیزهایی حالم رو خوب می کرد:

  1. نوشتن، نوشتن و نوشتن خاطره، افکار و هر چیزی
  2. افزایش ارتباط معنوی
  3. حرف زدن و معاشرت و تعریف کردن خاطرات برای هم دیگر، مخصوصا علایق مشترک
  4. مشغول کردن خودم به کاری و پرهیز از فکر زیاد
  5. فکر کردن در مورد آینده و استفاده از اهرم رنج و لذت در شرایطی که نمی تونستم به اقتضای شرایط هیچ کاری کنم
  6. یادگاری نوشتن برای هم دیگر چون باعث میشد بدونم که همه چیز خاطره میشه
  7. مطالعه هر چند واقعا فرصت نکردم زیاد
  8. دیدن منظره مخصوصا طلوع و غروب زیبای پادگان
  9. عکس گرفتن در روزهای آخر

ده روز آخر اصلا نفهمیدم که کی گذشت. تصمیم گرفتم دقیقا ده روز باقیمانده رو فقط لذت ببرم و واقعا هم خدا رو شکر همون طور شد. روزهای اول خدمت چون حساب میکردیم ۵۰ روز دیگه خیلی به لحاظ ذهنی بهم فشار میومد اما به راحتی آدم میشه از اهرم رنج و لذت استفاده کنه و به خودش یادآوری میشه که بعد از هر سختی قطعا آسونی هست و این طوری مغزش رو گول بزنه.

امیدوارم که ادامه خدمت هم همین جوری بهم خوش بگذره و همچنین اگه در شرف رفتن به سربازی هستید حتما به شما هم خوش بگذره. به نظرم اگه مدرک دار هستید آسون ترین و کوتاه ترین مسیر رو برای سربازی انتخاب کنید و با تحقیق و مشورت با افراد تمام شرایط مثل سختی های محل خدمت، اینکه چند ساعت باید خدمت کنید، محل خدمت و ... رو در نظر بگیرید.

منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمندتون در بخش نظرات هستم.

Image placeholder

رضا دهقانی

داستان از یک hello world! ساده شروع شد، وقتی که برای اولین بار یک برنامه ساده به زبان QBasic رو به کمک کتاب برنامه نویسی به زبان کیوبیسیک نوشته (در حال تکمیل) اجرا کردم. اون لحظه احساس وصف نشدنی ای داشتم؛ فکر میکردم مثل کریستف کلمب به یک قاره ناشناخته پا گذاشتم! از اون جا بود که مسیر زندگی من عوض شد ولی برای شرایط من بدون هیچ استادی به جز گوگل بزرگوار خودآموزی اون قدرها هم ساده نبود... .

همیشه اول بودن جذابه! اولین نظر این پست رو تو بزار :)